خداوند غرور مرا ديد
مرتضي ميرحسيني
سپاهش بزرگ بود. آنقدر بزرگ بود كه زمان جنگ با قراخانيان، عبور همگي سپاهيانش از روي پل بزرگ رود جيحون بيشتر از بيست روز طول كشيد. نام بزرگي هم داشت و فرمانده بسيار لايقي بود. اما هيچ كدام از اينها، از تقديري كه انتظارش را ميكشيد، نجاتش ندادند. شايد خودش هم - در آن روزهاي پاياني - چنين تقديري را قطعي كرد. يكي از فرماندهان دژهاي مرزي را كه سر به نافرماني برداشته بود، دستبسته پيشش آوردند. از او درباره نافرمانياش پرسيد و خودش شخصا بازجويياش كرد. انتظار داشت كه آن فرمانده، شرمنده باشد و عذرخواهي كند. اما به جايش، دليري ديد و حرفهاي تندي شنيد. خشمگين شد. همانجا حكم به قتلش داد. اما گفت كه به جاي بريدن سرش، او را به چهار ميخ بكشند تا به زجر بميرد. خودش هم همانجا ماند و بر كار شكنجه زنداني نظارت كرد. شايد بهتر بود كه ميرفت و كار را به جلادانش ميسپرد، اما ماند. ماند و با تقديري كه در كمينش نشسته بود، مواجه شد. ماند و از زنداني كه گفتهاند نامش يوسف خوارزمي بود چند اهانت ديگري شنيد. به روايت كتاب «سلجوقيان، از آغاز تا فرجام» نوشته سيد ابوالقاسم فروزاني «در پي اين ماجرا، آلب ارسلان كه به شدت خشمگين شده بود، در حالي كه تير و كمان خويش را براي كشتن يوسف در دست داشت، به دو تن از نگهبانان كه مراقب يوسف خوارزمي بودند، دستور داد تا بند او را بگشايند (و فاصله بگيرد و كنار بايستند) تا خود، او را به دليل بيحرمتياش از پاي درآورد. با آنكه سلطان آلب ارسلان در تيراندازي بسيار ماهر بود و تير او پيوسته به هدف مطلوب آمده بود و هرگز خطا نرفته، از قضا تيري كه به سوي يوسف خوارزمي نشانه رفت به هدف اصابت نكرد و به يوسف آسيبي وارد نشد. در پي اين ماجرا، يوسف خوارزمي با استفاده از فرصت به سوي سلطان آلب ارسلان يورش برد. در آن سلطان كه بر تخت نشسته بود، از جاي برخاست و فرود آمد اما ناگهان پايش لغزيد و با صورت به زمين افتاد. در اين هنگام يوسف خورازمي به سلطان رسيد و خود را بر او افكند و كاردي به پهلوي او وارد كرد.» سلطان زخمي عميق برداشت. طبيبان در نجاتش كوشيدند. اما فايدهاي نداشت. زخم درمانشدني نبود و از كسي كاري برنميآمد. همان جراحت براي گرفتن جان آلب ارسلان كافي بود. پاييز 451 خورشيدي در چنين روزي از دنيا رفت. روايت ميكنند در ساعات پاياني عمر گفت: «ديروز در روي تپهاي بودم و زمين را مينگريستم كه زير پاي ارتشم به لرزه درميآمد. در اين هنگام به خود گفتم حاكم اين جهان منم، چه كسي است كه ميتواند با من مقابله كند. خداوند غرور مرا ديده و جان مرا به وسيله يك اسير گرفت.» جسدش را به مرو بردند و آنجا خاك كردند. نوشتهاند: بيباك و بلندبالا و تنومند بود و هيبتي مهيب داشت، اما - در حد فهم خود - دلبسته عدالت نيز بود و به مردم عادي و فقرا سخت نميگرفت. بعد از عمويش طغرل به پادشاهي رسيد و به عنوان دومين شاه سلجوقي، كمي بيشتر از نه سال حكومت كرد. در اداره امور كشور - كه ايران امروز ما، بخشي از آن بود - به خواجه نظامالملك طوسي تكيه داشت و به تدبير او بر همه مشكلات كوچك و بزرگ چيره ميشد. سپاه بزرگ روميها را نيز - در نبردي حماسي و شرايطي نابرابر - در ملازگرد فروشكست و تهديد بيزانسيها را از مرزهاي قلمرو اسلام برداشت. مرگش از شوخيهاي تاريخ، اما زندگياش سراسر پيروزي و افتخار بود.